Bishoujo Royale
yume [2]
نمیدونم چی شد سر از اینجا در اوردم. حقیقتش نمیخاستم این خابو بنویسم چون ترجیح میدادم فراموشش کنم. ولی هرچی. آم. از کجا شروع کنم؟ دیشب کابوس وحشتناکی دیدم. نمیدونم چرا ولی جدیدا کلا کابوس میبینم :)) البته هیچکدوم به این اندازه فاجعه بار نیستن. بخش زیاااادی ازش رو به فراموشی سپردم خوشبختانه. اما یه جاهاییشم متاسفانه یادمه.
ظاهرا مدرسمو تازه عوض کرده بودم و مدرسه جدیدم یه جای خیلی مرموز و عجیب غریب بود (نه از نوع خفنش، از نوع واقعا کریپیش). مطمئن نیستم ولی فکر میکنم مدرسه دخترونه ای بود. مدرسه بود اما مثل محیط کار هم بود، اصلا معلوم نبود چه خبره. مهمترین بخش داستان این بود که توی این مدرسه، نمیدونم به چه دلیلی پسرا و کلا جنس مذکر زندانی بودن. یعنی توی مدرسه زندان داشتیم! اونم نه زندان خفن و فوق شهلا مثل زندان نانبا، بلکه یه زندان که کابوسی بود برای خودش. توی خاب یه جدول بود که درباره زندانیا یه سری توضیحات میداد. جدولشو درست یادم نیست و به احتمال زیاد یه سری چیزاشو اشتباه نوشتم اما یه همچین چیزی بود (مطمئنم برای 188 عکس آشکیبا و برای 160 عکس ناروکو بود ولی بقیه سلول ها رو اصلا یادم نمیاد):
(ضربدر توی خابم دقیقا این شکلی بود! انگار یه آدم مبتلا به پارکینسون با ماژیک روش خط زده بود).
واقعا نمیفهمم چرا توی یه مدرسه دخترونه باید یه زندان پسرونه باشه و چرا این زندان انقدر قوانینش به طرر غیرقابل توصیف و غیرقابل باوری وحشیانه ان. این قضیه قد چیه این وسط؟ احتمالا یکی از شاهکارای ذهنمه! یعنی گاییدم خودمو با این مدل شدن. یه نکته دیگه اینکه همینطور که توی جدول میبینی ظاهرا زندانیا کرکترای یواپدا بودن، من همش با خودم میگفتم یعنی الان آشکیبا که قدش 2 متره اعدام میشه؟! و گررررریییههههه میکردم :|
اصن یو نو وات؟ اسم این خابو میذارم سلطان کابوس ها :)) سلطان کابوس ها هنوز تموم نشده. یه قضیه دیگه هم داره که نگفتم. با یه دختر که ابتدایی همکلاسیم بود بشدت صمیمی شده بودم نمیدونم به چه دلیل، بعد این دختره یه روز که داشتیم باهم از پله ها میرفتیم پایین دویید اومد جلوم و بوسیدم :||| kiss on the lips محض اطلاع~ توی این 18 سالی که زندگی کردم حتی 1 ثانیه هم ذهنمو به ایشون اختصاص ندادم. چرا باید خابشو ببینم؟ چرا باید توی خاب منو میکسید؟ urgh... انقدرم بهم وابسته شده بود. تنها فرد معمولی خاب خودم بودم. همه عجیب و غریب بودن و رفتارهای عجیب و غریبی داشتن. من علاوه بر هنگ بودن داشتم از استرس و نگرانی و ناراحتی شهید میشدم! همشم به فکر این بودم که چطوری مامان بابامو راضی کنم از این جهنم بیام بیرون و برم یه مدرسه دیگه. البته آخر فکر کنم منصرف شدم چون میخاستم کرکترای یواپدا رو نجات بدم و این حرفا.
یه بخشش که خیلی زور زدم یادم بیاد ولی خوب یادم نیومد رو هم تعریف کنم... فکرکنم داشتم جاسوسی میکردم، حالا جاسوسی چه چیزی خدا میداند! شرط میبندم ربط به نجات دادن زندانیا داشت. بعد موقع جاسوسی همش به یه زنه که معلوم نبود کارمند بود، معلم بود، چی بود... برمیخوردم. مثل جن هِی جلوم و پشتم ظاهر میشد :| مثلا یه بار توی سالن برخورد داشتیم، بعد یه لحظه بهم شک کرد منم گفتم سلام :) اونم انگار شکش با سلام من برطرف شد! لبخند زد و گفت علیک سلام~ هنوز ده ثانیه نگذشته بود که بازم وقتی داشتم از پله ها میرفتم پایین از ناکجا آباد جلوم ظاهر شد. و جالب اینجاست که کلا نمیدونست من جاسوسم و درحال انجام عملیات سری (:|||) ام. منو یاد یکی از عمه هام و همچنین دبیر تخصصیمون مینداخت. مقنعه هم پوشیده بود!!!
میدونم سر و تهش مشخص نیست. احتمالا هم زیاد از چیزایی که تعریف کردم پیدا نیست و شاید حتی خاب مسخره ای به نظر بیاد، ولی این یکی از کریپی ترین و ترسناک ترین خابایی بود که توی کل عمرم دیدم.

پ.ن: کوفتگی شونه داره دیوونم میکنه. کوماری بیا ماساژم بده :)) البته فکر نکنم نیکوم به دردت بخوره. tch



commento :  
Estレlla   |   سه شنبه 22 بهمن 1398   |   10:45 ب.ظ

https://srv-file12.gofile.io/download/WgWfIo/googled30c62daab95bdb7.html googled30c62daab95bdb7.html
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات